مهربانوی من !
سلام،
چه خوب شد که امروز به دیدنم آمدی
امروز از برای تو یک ظرف آجیل آورده ام
پسته لبخندم را ببین ،
مدتهاست که بر سکوت نشسته و تنها تصویری از لبخند بر لب
دارد!!!
تا وانمود کند که میخندد اما دلی پر درد دارد از ناگفته
هایش
فندق بغضهایم یکی یکی در گلو خفه شده اند
و هیچکدام راه را برای دیگری نمی گشاید
و هر آینه احساس خفه شدن دارد
بادام چشمانم را ببین
که چگونه مدتهاست به روزنه ی امید
دل بسته است...
مهربانوی صبر و تحمل !
دیگر چه بگویم که
پیوسته در کنج تنهایی خود تخمه های افسوسم را به دندان
کشیدم و شکستم
و حال خود را
با نخود و کشمش های به یادگار مانده از مادرم سپری میکنم
...
اما هرگز به روی خودم هیچ نیاوردم!!!
عزیز تنهایی ام !
مرا ببخش که آجیلهایم ، نم کشیده اند
اما بار دیگر که بیایی
آنها را تفت میدهم تا مثل اولش بوی خوش و تازگی بدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر